بسم رب الشهدا
نمی دانم با چه جملاتی باید نهایت غم و اندوه یا نهایت شادی و سرور را بیان داشت. راستش اصلا نمی دانم این دل بیچاره ام مسرور است یا محزون. خداوند حقیر را توفیق داد تا ساعتی را در کنار شهیدی دیگر از شهدای عزیز بگذرانم. حدود ساعت 5/4 بود که کمربندم را محکم بسته بودم. آماده پرواز بودم شنیدم که علت تاخیر پرواز یک مهمان ویژه است. ناگهان دیدم آمبولانسی کنار هواپیما ایستاد. گروهی از آمبولانس پیاده شده بودند و گروهی هم با ماشین هواپیمایی آمدند. در آمبولانس باز شد. خدا میداند در آن لحظه تمام وجودم غرق غم واندوه گردید، اما چند لحظه بعد شادی و اطمینان قلبی تمام وجود را پوشاند. خدایا چه توفیقی، چه سعادتی همراه با سبکبالی باید یک ساعت پرواز کنم. بلند شده بودم و مرتب می گفتم شهید آوردند شهید آوردند. چند نفر متوجه من شده بودند و از شیشه هواپیما بیرون را نگاه می کردند.
تابوت یک شهید را که مزیّن به پرچم جمهوری اسلامی ایران بود از آمبولانس درآوردند و درون هواپیما گذاشتند. با خود می گفتم یا صاحب الزمان پرواز شهدا کجا و پرواز انسانهای خاکی و زمینی کجا؟ چقدر محبوبند نزد خداوند! پرواز در پرواز، همه اش در طول مسیر با خود می گفتم کاش الان کنار او بودم. خدایا تو چقدر او را دوست داری، تو چقدر او را به خود نزدیک کرده ای، آری، اگر او خود را به تو نزدیک نمی کرد امکان نداشت.
حبیبا! چه لذتی دارد عشق بازی با تو، تو معشوق و ما عاشق سر به سر گذاشتن با معشوق چه لذتی دارد. نشاندن لبخند رضایت بر چهره او چه لذتی دارد. گاهی هم گریه های او زیباست. چقدر لذت دارد گریه عاشق در فراق معشوق در مرتبت دنیایی که این لذتهای کاذب بر جان و روان آدم تاثیر دارد در معنویات چه ها که شود.
روحی و جسمی لتراب مقدمه الفداء
هواپیما که بر زمین نشست آمدم پایین و منتظر بودم که او را بیاورند. ولی بی فایده بود.
از دور بر او سلام دادم می خواستم به آن سرباز بگویم اگر سعادت زیارت داشتی از جانب من او را ببوس، او را ببو و به او بگو التماس دعا، شفاعت.......